سلام دوستان
امروز اومدم اولین قسمت داستان واقعیمو براتون تعریف کنم.روز گذشته از خودم یه چیزایی گفتم و شما متوجه شدید که چطور شخصیتی دارم
پس شروع میکنم:
به نــــــــــــــــــــــــام خدا
اون روز هم مثل همیشه تو سایت بودم و داشتم مطلب میذاشتم.یه اقا پسری(از این به بعد بهش میگم اقای ع ) میومد تو سایت بعضی اوقات,اون هم علاقه به گذاشتن مطالب مذهبی داشت.ولی هر وقت برای مطالبش نظر میذاشتم دریغ از یه پاسخ.
بعضی وقتا حرصمو خیلی در میوورد به خاطر همین تصمیم گرفتم فقط مطالبشو بخونمو اصلا هم نظر ندم.
تا اینکه یه روز خصوصی داد با این متن:(ناگفته نماند ایشون 6 سال از من کوچیکتره)
سلام ابجی,بنده یه سایت دارم به فلان اسمو خوشحال میشم اگه اونجا هم بیاید و این مطالبتونو اونجا هم بذارید.
از سایت ازش پرسیدم و گفت برای شهر خاصی هستش و از اونجایی که من عاشق اون شهر بودم ,در جواب گفتم با کمال میل
همون لحظه رفتم و ثبت نام کردم.اون هم همون لحظه منو به همه معرفی کرد.خلاصه روز اولی کلی تحویلم گرفتن و منم کلی خوشحال شدم
شروع کردم به پست گذاشتن
اقای ع دیگه رفت و من وقت داشتم که چند ساعتی تو سایت باشم.بهد یه ساعت یکی از بچه ها با مدیر دعواش میشه(این سایت دوتا مدیر داشت به اسم های اقای ع که بهتون گفتم کیه و اقا محمد)
از اونجایی که کلا جون میدم واسه مشاوره و حل اختلافدویدم وسط دعوا عین نخود اش
از یه طرف به مدیر میگفتم که تقصیر شماست چون واقعا بعضی جاها بد برخورد میکرد از یه طرف هم به شخص شاکی میگفتم که اصلا این حرفا درست نیست.
کلا رفته بودم تو جو ولی زبون این رو دارم که یه دعوا یا ناهماهنگی رو اروم کنم که شکر خدا اون روز اروم شد و همه تشکرات کردن از من و منم اینجوری شده بودم
اقا محمد اومد تو خصوصی کلی معذرت خواست که ببخشی اگه بد صحبت کردمو منم کلی خجالتش دادمو گفتم شما الگوی بچه ها هستیدو باید توی عصبانیت هم خودتونو کنترل کنید و ..........
بهم گفت شما که اهل تهران هستید چطور اینجا رو پیدا کردید ؟منم گفتم که اقای ع بهم اینجا رو معرفی کردن.(اقا محمد و اقای ع با هم پسر عمو هستن)
بعدها به گوشم رسید که همون لحظه اقا محمد زنگ زدن به اقای ع و گفتن که چه شخص خوبی رو اوردی تو سایت.
خلاصه روز اول اینجوری گذشت .طوری از این سایت خوشم اومده بود که به جاهای دیگه سر نمیزدم.چون هم محیط خیلی سالمی داشت و هم اینکه تنها دوستان مجازی با هم نبودن
ماهی یکی دوبار میتینگ میذاشتن(البته دختر و پسر جدا) و میرفتن میگشتن
یعنی اعضای سایت از نزدیک همو میشناختن و این خیلی به صمیمیت سایت کمک میکرد
خوب دیگه واسه امروز بسه/بقیه اش انشالله اگه عمری باقی بود و میامو میگم
زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آن هستند که بشکنند
فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر نباشیم
مشکل از خانه های ماست، که عزیز زهرا چادر نشین شده . . .
دل را مقيم در گه جانان نوشته اند
ما را غلام حضرت سلطان نوشته اند
آتش ز سوز سينه ما آفريده شد
چون عشق تو به سينه سوزان نوشته اند
تو سفره دار عشقي و ما ريزه خوار تو
ما را كنار چشم تو مهمان نوشته اند
دل ذره ذره مي شود از يك نگاه تو
گويا ز روي چشم تو قرآن نوشته اند
روز ازل كه قرعه به نام تو مي زدند
ما را براي عشق تو قربان نوشته اند
دل مي تپد به سينه ز فكر جمال تو
اصلاً مرا ز عشق تو حيران نوشته اند
از آن شبي كه دل ز دل ما ربوده اي
ما را انيس ديده گريان نوشته اند
ما از محرم و صفر و فاطميه ايم
ما را يتيم سوره انسان نوشته اند
و چ كسي بر مزار تو اشك خواهد ريخت ........................
شبای جمعه که می شه ، دلا بهونه می گیره
هر کی میاد سر یه قبر، ازش نشونه می گیره
یکی سر قبر پدر ، یکی کنار مادرش
یکی کنار خواهر و یکی پیش برادرش
اما یه مادر ، غمگین و ارام، می یاد کنار شهید گمنام
یه جعیه خرما برای، فاتحه خونی میاره
اروم میاد می شینه باز ، سر روی سنگش میذاره
میگه تو جای بچمی گوش بده به حرفای من
از بس که اینجا اومدم درد اومده پاهای من ....
يادي از شهيدان گمنام
شادي روحشان صلوات
گذشته تاریخ است
آینده نامعلوم
و زمان لحظه و حال تو یک هدیه ایست از جانب خداوند به تو
خداحافظ ای گذشته های ناکام من
و سلام ای آینده ی زیبای من
نمیدونم الان چرا هستم
چون از فردا قراره که شروع به نوشتن خاطراتم کنم.
ولی دوس داشتم الان باشم
پس واستید یه ذره از خاطرات روز اول اشنایی رو براتون بگم
من تو یه سایت عضو بودم,هر روز میرفتم و اونجا پست میذاشتم
علاقه ی زیادی هم به پستای مذهبی دارم به همین خاطر تو اون سایت هم مخالف خیلی داشتم و هم موافق
حدود دو ماهی بود که اونجا عضو بودم.روزهای خیلی خوبی داشتم اونجا
بعضی روزا همش خنده و شوخی.بعضی وقتا هم انتقاد به خاطر پستام.ولی در هر صورت من از بودن تو اونجا لذت میبردم
تا اینکه یه روز ......................
خوب بقیه اش بمونه واسه فردا
حرفی نیست وقتی از مادر ارثی رسیده باشد به ریحانه ها تابستان و زمستان... مشهد و لندن... فرقی ندارد... هر زمان و مکانی که باشند... تاج بندگی به سر دارند... ارث مادریست چادر
هوا هوای کربــــــــــلا.....
هوای بین الحرمین.....
غصه نخور این روزها حسین هم غریب است... زینب هم غریب است... رقیه ام هم غریب است... مادر هم غریب است.... روز گار غربیست...قبلا ها محجبه ها به بی حجاب ها چپ چپ نگاه میکردند اما الان بی حجاب ها و بد حجاب ها چنان با خشم و نفرت به چادری ها نگاه میکند که انگار چه کار غیر اخلاقی انجام داده ای... غضه نخور...من هم چشیده ام طعم تمامی این نگاه ها را...درد دارد اما تلخ نیست...چون مادر نگاهت میکند...چون زینبِ صبور نگاهت میکند...صبور باش مثل عمه زینب... مبادا تلخی این نگاه ها محبت چادر را از دلت سرد کند....مبادا... ...
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
*
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است
*
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...
درد دارد که دختر مسلمان بشود کالایی برای تبلیغ کالایی دیگر...
آن هم یک کالای اسرائیلی!!!
تو یک زنی و آرام جان یک خانه؛ نه یک کالا برای فروش بیشتر یک کارخانه...
چه کسی می گوید جاذبه رو به زمین است ؟؟؟
.
من کسانی را دیدم که فارغ از هر کششی رفته اند تا بالا ، تا اوج .
.
آری ؛ جاذبه رو به خداست !!!
..
همیشـــــــــــــه اخر سال که میشود دو دل میشوم
تهران بمانم یــــــــــــــــــــا .............
فاطمیه تا حکایت می شود
غربت حیدر روایت می شود
فاطمیه از جفا حاکی بود
ماجرای چادر خاکی بود
فاطمیه فصل بیعت با علی
جرم زهرا گفتن یک یا علی
عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهی
عشق آن است که صد دل به یک یار دهی
پرسیدم چرا اینقدر عاشقی وبه دیگران محبت میکنی و عشق میورزی ،
گفت انسان تجلی گاه صفات خداست ،
پس صفات خدا را باید در خود متجلی کرد،
خدا هم محبت وهم عشق مطلق دارد
پس چرا محبت وعشق خدایی که در وجودمان هست از بندگان خدا دریغ کنیم
من گرچه سیه روی و بدم یا الله
از درگه خود مکن ردم یا الله
گفتم که من و این همه عصیان چه کنم؟
گفتی که بیا من آمدم یا الله . . .
بودن با کسی که دوستش نداری
ونبودن با کسی که دوستش داری هر دو رنج است
پس اگر همچون خود نیافتی همچون خدا تنها باش
سلام
من مهرگانم
یعنی مهرگان صدام میکنن ولی اسمم تو شناسنامه زینب هستش.از اسم زینب فوق العاده خوشم میاد.چون معنای زیبایی داره
27سالمه.خیلی شوخم ولی در عین حال جدی.زیادی حساسم که دارم روش کار میکنم که بهتر بشم
حدود سه سال پیش یعنی سال 88 یه نامزدی ناموفق رو تجربه کردم
البته اشتباه از خودم بود.چون فکر میکردم عشق بعد ازدواج حتما به وجود میاد
ولی توی دوره ی نامزدی نه تنها عشقی به وجود نیومد بلکه تبدیل به تنفر شد
البته به خاطر رفتار نامزد سابقم هم بودا.این یه پیش زمینه ای از من بود
انشالله از فردا میگم و براتون تعریف میکنم که چطور مسیر زندگیم عوض شد و شدم یه عاشق.عاشقی که هنوزم که هنوزه خودم باور نمیکنم
ولی حقیقته و واقعیت داره
میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی
میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی
میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی
میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی
همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست
تا بگویم خدایا دوستت دارم ، من خدا را دارم!
یارو تو خیابون محکم زد پشتم گفت: بــــَه چطوری داداش؟
گفتم: ببخشید میشناسیم همدیگه رو؟
گفت: بابا تو فیسبوک 5 تا دوست مشترک داریم !!!!!
ملت خط قرمز رو رد کردن بغران...
از امروز میخوام خاطرات اشنا شدن با عشقم رو بنویسم
میدونم شاید خیلیاتون باور نکنید ولی همش عین حقیقته
بیشتر هم به همین خاطر این وبلاگ رو ساختم که واسه همیشه این خاطرات و اتفاقات ثبت بشه
فقط امیدوارم با خوندنش قضاوتهای بی مورد نکنید و تا اخرین روزشو بخونیدو نظر بدید
البته دوس دارم هر کی میاد و میخونه هم نظر بده
امروز دومین روزه که این وبلاگ رو ساختم
خوشحالم ولی چون چیزی ازش سر در نمیارم سر در گم هستم
ولی به مرور زمان یاد میگیرم و خوشگلش میکنم
فردا شب عشقم واسه سه هفته میخواد بره ماموریت
یعنی میتونم طاقت بیارم
باید طاقت بیارم چون قول دادم
به خودش قول دادم که مواظب خودم باشم تا برگرده