خاطرات
نگارش در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1398برچسب:, توسط zeinab

 

سلام من مهرگان (زینب)هستم.خوشحالم كه اينجام(اميدوارم هيچ راه نجاتي نداشته باشين وقتي غرق در **خوشبختي** هستين) شــــاد باشيد دوستون دارم.ღღღ -------------------------------------------- خواهشا جنبه جمله آخرمو داشته باشيد

 

راستش این وبلاگ رو بیشتر واسه نوشتن خاطراتم درست کردم ولی توش مطالب دیگه هم میذارم

نگارش در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

سلام دوستان

امروز اومدم اولین قسمت داستان واقعیمو براتون تعریف کنم.روز گذشته از خودم یه چیزایی گفتم و شما متوجه شدید که چطور شخصیتی دارم

پس شروع میکنم:

                                         به نــــــــــــــــــــــــام خدا        

 

اون روز هم مثل همیشه تو سایت بودم و داشتم مطلب میذاشتم.یه اقا پسری(از این به بعد بهش میگم اقای ع ) میومد تو سایت بعضی اوقات,اون هم علاقه به گذاشتن مطالب مذهبی داشت.ولی هر وقت برای مطالبش نظر میذاشتم دریغ از یه پاسخ.

بعضی وقتا حرصمو خیلی در میوورد به خاطر همین تصمیم گرفتم فقط مطالبشو بخونمو اصلا هم نظر ندم.

تا اینکه یه روز خصوصی داد با این متن:(ناگفته نماند ایشون 6 سال از من کوچیکتره)

سلام ابجی,بنده یه سایت دارم به فلان اسمو خوشحال میشم اگه اونجا هم بیاید و این مطالبتونو اونجا هم بذارید.

از سایت ازش پرسیدم و گفت برای شهر خاصی هستش و از اونجایی که من عاشق اون شهر بودم ,در جواب گفتم با کمال میل

همون لحظه رفتم و ثبت نام کردم.اون هم همون لحظه منو به همه معرفی کرد.خلاصه روز اولی کلی تحویلم گرفتن و منم کلی خوشحال شدم

شروع کردم به پست گذاشتن

اقای ع دیگه رفت و من وقت داشتم که چند ساعتی تو سایت باشم.بهد یه ساعت یکی از بچه ها با مدیر دعواش میشه(این سایت دوتا مدیر داشت به اسم های اقای ع که بهتون گفتم کیه و اقا محمد)

از اونجایی که کلا جون میدم واسه مشاوره و حل اختلافدویدم وسط دعوا عین نخود اش

از یه طرف به مدیر میگفتم که تقصیر شماست چون واقعا بعضی جاها بد برخورد میکرد از یه طرف هم به شخص شاکی میگفتم که اصلا این حرفا درست نیست.

کلا رفته بودم تو جو ولی زبون این رو دارم که یه دعوا یا ناهماهنگی رو اروم کنم که شکر خدا اون روز اروم شد و همه تشکرات کردن از من و منم اینجوری شده بودم

اقا محمد اومد تو خصوصی کلی معذرت خواست که ببخشی اگه بد صحبت کردمو منم کلی خجالتش دادمو گفتم شما الگوی بچه ها هستیدو باید توی عصبانیت هم خودتونو کنترل کنید و ..........

بهم گفت شما که اهل تهران هستید چطور اینجا رو پیدا کردید ؟منم گفتم که اقای ع بهم اینجا رو معرفی کردن.(اقا محمد و اقای ع با هم پسر عمو هستن)

بعدها به گوشم رسید که همون لحظه اقا محمد زنگ زدن به اقای ع و گفتن که چه شخص خوبی رو اوردی تو سایت.

خلاصه روز اول اینجوری گذشت .طوری از این سایت خوشم اومده بود که به جاهای دیگه سر نمیزدم.چون هم محیط خیلی سالمی داشت و هم اینکه تنها دوستان مجازی با هم نبودن

ماهی یکی دوبار میتینگ میذاشتن(البته دختر و پسر جدا) و میرفتن میگشتن

یعنی اعضای سایت از نزدیک همو میشناختن و این خیلی به صمیمیت سایت کمک میکرد

  خوب دیگه واسه امروز بسه/بقیه اش انشالله اگه عمری باقی بود و میامو میگم

نگارش در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آن هستند که بشکنند
فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر نباشیم

نگارش در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

نگارش در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

نگارش در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

 

مشکل از خانه های ماست، که عزیز زهرا چادر نشین شده . . .

نگارش در تاريخ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

دل را مقيم در گه جانان نوشته اند

ما را غلام حضرت سلطان نوشته اند



آتش ز سوز سينه ما آفريده شد

چون عشق تو به سينه سوزان نوشته اند



تو سفره دار عشقي و ما ريزه خوار تو

ما را كنار چشم تو مهمان نوشته اند



دل ذره ذره مي شود از يك نگاه تو

گويا ز روي چشم تو قرآن نوشته اند



روز ازل كه قرعه به نام تو مي زدند

ما را براي عشق تو قربان نوشته اند



دل مي تپد به سينه ز فكر جمال تو

اصلاً مرا ز عشق تو حيران نوشته اند



از آن شبي كه دل ز دل ما ربوده اي

ما را انيس ديده گريان نوشته اند



ما از محرم و صفر و فاطميه ايم

ما را يتيم سوره انسان نوشته اند

نگارش در تاريخ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

 

و چ كسي بر مزار تو اشك خواهد ريخت ........................





شبای جمعه که می شه ، دلا بهونه می گیره

هر کی میاد سر یه قبر، ازش نشونه می گیره

یکی سر قبر پدر ، یکی کنار مادرش

یکی کنار خواهر و یکی پیش برادرش



اما یه مادر ، غمگین و ارام، می یاد کنار شهید گمنام



یه جعیه خرما برای، فاتحه خونی میاره

اروم میاد می شینه باز ، سر روی سنگش میذاره

میگه تو جای بچمی گوش بده به حرفای من
از بس که اینجا اومدم درد اومده پاهای من ....




يادي از شهيدان گمنام

شادي روحشان صلوات

نگارش در تاريخ چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

گذشته تاریخ است
آینده نامعلوم
و زمان لحظه و حال تو یک هدیه ایست از جانب خداوند به تو
خداحافظ ای گذشته های ناکام من

و سلام ای آینده ی زیبای من

نگارش در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط zeinab

نمیدونم الان چرا هستم

چون از فردا قراره که شروع به نوشتن خاطراتم کنم.

ولی دوس داشتم الان باشم

پس واستید یه ذره از خاطرات روز اول اشنایی رو براتون بگم

من تو یه سایت عضو بودم,هر روز میرفتم و اونجا پست میذاشتم

علاقه ی زیادی هم به پستای مذهبی دارم به همین خاطر تو اون سایت هم مخالف خیلی داشتم و هم موافق

حدود دو ماهی بود که اونجا عضو بودم.روزهای خیلی خوبی داشتم اونجا

بعضی روزا همش خنده و شوخی.بعضی وقتا هم انتقاد به خاطر پستام.ولی در هر صورت من از بودن تو اونجا لذت میبردم

تا اینکه یه روز ......................


خوب بقیه اش بمونه واسه فردا

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد